موضوع اصلی | ادبیات و شعر | |
---|---|---|
موضوع فرعی | رمان ایرانی | |
نویسنده | فریبا کلهر | از این نویسنده |
ناشر | آموت | از این ناشر |
مترجم | -- | از این مترجم |
نوبت چاپ | 1 | |
سال چاپ | 1394 | |
شابک | 9786009458318 | |
نوع جلد | شومیز | |
قطع | وزيري | |
وزن | 203 گرم | |
تعداد صفحات | 184 صفحه |
ناشر در توضیح کتاب آورده است شجاعت بهتر است یا دانایی؟ جزیره افسونگران کتابی است درباره دانایی و شجاعت. این کتاب از شجاعت میگوید اما قبل از آن از دانایی ستایش می کند. چرا که شجاعت بدون دانایی به بی راهه می رود و خطرآفرین می شود و دانایی بدون شجاعت انسان را به موجودی محتاط و گوشه گیر و بی ثمر تبدیل می کند. در این کتاب، نویسنده نوجوانان را به دنیایی فانتزی می برد و با شخصیت اصلی داستان که دختری به اسم داناک است همراه می شود تا مسیر دانایی و دانا شدن را به نوجوانان نشان بدهد. در این رمان بسیاری از نام ها، اتفاقات، مکان ها، موجودات و...از اسطوره های ایران باستان گرفته شده است.
در بخشی از رمان «جزیره افسونگران» می خوانیم
دهکدهى باران بر جنگل وسیع و مهآلودى مشرف بود که به تازگى محل زندگى موجودات شرورى شده بود که خَستَر نامیده مىشدند. خسترها تقریبآ از هر جهت شبیه انسانها بودند با این تفاوت که گوشهایى بلند و صورتىرنگ داشتند که لَخت و بىحالت در دو طرف صورتشان افتاده بود. بزرگترین خستر کمتر از یک متر قد داشت و کوچکترینشان از یک کف دست بزرگتر نبود. خسترها جلیقههاى رنگارنگى به تن داشتند که با مهرههاى بىارزش تزیین شده بود. از چشمان گرد و گود آنها برق شرارت و بدجنسى مىجهید. خوراکشان مار و مارمولک و تمام حشرههاى گزنده و آسیبرسان بود.
خسترها که خیلى ناگهانى پیدایشان شده بود هیچ تفریحى جز آزار مردمانى که به جنگل مىآمدند نداشتند. گاهى هم از جنگل خارج مىشدند و به دهکده مىرفتند. آنها خرمن روستاییان را آتش مىزدند، مرغ و خروسها را خفه مىکردند، دم سگها و گربهها را به هم گره مىزدند و شاد و بىخیال به خانهى چوبىشان که یک شبه در وسط جنگل ساخته شده بود برمىگشتند.
مردم که از این وضع خسته شده بودند دور هم جمع شدند تا چارهاى پیدا کنند. آنها حتى براى جمعآورى هیزم و یا شکار هم نمىتوانستند به جنگل بروند. چون همینکه وارد جنگل مىشدند گودالى زیر پایشان دهان باز مىکرد و آنها را مىبلعید، و یا پایشان در تلههاى آهنى و چنگکدار گیر مىکرد و فریادشان به آسمان بلند مىشد. تلهگذارى و کندن گودال هم کار خسترها بود. مردم دهکدهى باران از دور هم نشستن و حرفزدن هیچ نتیجهاى نگرفتند. چون خسترها شرورتر و بدطینتتر از آن بودند که مردم سادهدل دهکدهى باران از پس آنها برآیند.
یک روز داناک دلاورترین دختر دهکدهى باران که هیچوقت از تاریکى و از حیوانات نترسیده بود فکر کرد «باید کارى بکنم؛ یا باید خسترها را از جنگل بیرون کنم و یا آنها را بکشم.»
آن روز پدر داناک چشم در چشم دخترش دوخت و به افکار او پى برد. اما هیچ نگفت؛ نه او را براى رفتن به جنگل تشویق کرد و نه مانع رفتنش شد. پدر دلش مىخواست تصمیم نهایى را خود داناک بگیرد. اما همینکه داناک را دید که ...
آخرین بریده ها
افزودن بریده کتاب