به بهانه زادروز میخائیل آفاناسییویچ بولگاکف
بولگاکف نامی آشنا برای دوستداران ادبیات روسیه در سراسر جهان است. امروزه آثار این نمایشنامهنویس نامدار و نویسنده قرن بیستم با موفقیت در روسیه بازنشر میشوند و در خارج از مرزهای این کشور به زبانهای مختلف ترجمه و چاپ میشوند. نمایشنامههای او بر صحنههای تئاتر اجرا میشوند. بناهای یادبود بولگاکف و قهرمانان داستانهایش در بسیاری از شهرهای روسیه و اوکراین برپا شدهاند و موزههای بولگاکف در مسکو و کییف فعالیت میکنند. این در حالیست که نمایشنامههای بولگاکف در زمان حیاتش اجازه اجرا نداشتند. آثار نثر برجستهی او همچون «گارد سفید»، «مولیر»، «مرشد و مارگاریتا»، «عاشقانهی تئاتری» نخستین بار در دهههای 1960 و 1970 در روسیه اجازه انتشار یافتند و «قلب سگی» نیز تا دههی 1980 در «سامیزدات» (نشریات زیرزمینی که نوشتههای غیررسمی سانسورنشده و توقیفشدهی ادبی و سیاسی چاپ میکردند) چاپ میشد.
دنبالم بیا، خواننده!
چه کسی به تو گفت در دنیا عشق واقعی و ابدی وجود ندارد؟
زبان زشت دروغگو بریده باد!
دنبالم بیا، خواننده من!
فقط دنبالم بیا!
من به تو چنین عشقی را نشان میدهم.
بولگاکف نویسنده قرن بیستم خود را یک «نویسندهی عرفانی» مینامید و آثارش را واجد یک ویژگی مهم میدانست که بهتنهایی برای ممنوع شدن آنها در اتحاد جماهیر شوروی کافی بود: «رنگهای سیاه و عرفانی که با آنها زشتیهای بیشمار زندگی بهتصویر کشیده شدهاند، سمی که زبانم را آغشته کرده است، شک عمیق به روند انقلابی که در کشور عقبماندهام در جریان است، و تقابل آن با یک تحول مطلوب و بزرگ، و مهمتر از همه تصویر خصلتهای وحشتناک مردم من. خصلتهایی که تا مدتها پیش از انقلاب عمیقترین رنجهای معلمم سالتیکوف-شچدرین را رقم زدند». ولادیمیر یاکولویچ لاکشین، منتقد ادبی مشهور روس، میگوید: «سرنوشت بولگاکف الگوی دراماتیک خود را دارد. گویی تقدیر چنین بود که پسری که در مه 1891 در کییف در خانوادهی استاد دانشکدهی الهیات به دنیا آمد، از مصیبتهای دوران جنگ و انقلاب عبور کند، گرسنگی و فقر را تجربه کند، نمایشنامهنویس بهترین تئاتر کشور شود، طعم شهرت، پیگرد، طوفان تشویقهای شورانگیز و یک دورهی سکوت خاموش را بچشد و پیش از رسیدن به پنجاه سالگی بمیرد تا پس از گذشت ربع قرن با کتابهایش دوباره به سوی ما بازگردد».
اولین تجربههای نویسندگی بولگاکوف به گفتهی خواهرش نادژدا آفاناسییونا زمسکایا در محیط خانه و در ارتباط با اعضای خانواده به دست آمدند: «میخائیل آفاناسییویچ اشعار طنزی در مورد رویدادهای خانوادگی، پارودی و اپرا مینوشت، به همهی ما ویژگیهای شاعرانه میداد و کاریکاتورهای ما و خودش را میکشید. بعضی از پارودیها و شعرهایش را به یاد دارم. خیلی از تعابیر و شوخیهای او در خانه به «تکه کلام» تبدیل شدند و وارد زبان خانوادهی ما شدند. ما عاشق شنیدن داستانهای بداههی او بودیم. او هم دوست داشت داستانهایش را برای ما تعریف کند، چون ما شنوندگان فهمیده و دلسوزی بودیم. بین شنوندگان و راوی رابطهی کامل برقرار بود و شور و شوق شنوندگان زیاد بود. <...> میخائیل آفاناسییویچ در دوران دبیرستان جدی شروع به نوشتن درام و داستان کرد. او راه خودش را که نویسنده شدن بود، انتخاب کرد، اما در ابتدا در مورد آن سکوت میکرد. در پایان 1912 اولین داستانهایش را به من داد تا بخوانم و آن زمان بود که برای اولین بار قاطعانه به من گفت: «میبینی، من نویسنده خواهم شد».
برای آشنایی با سایر نویسندگان روسی به مقاله از ادبیات روسیه چه می دانید؟ مراجعه کنید.
بولگاکف نویسنده قرن بیستم در شرح مختصری از زندگی و کارهای ادبیاش به تاریخ اکتبر 1924 مینویسد: در 1891 در کییف متولد شدم. در همین شهر تحصیل کردم و در 1916 با کسب درجهی عالی از دانشکدهی پزشکی فارغالتحصیل شدم. تقدیر چنین بود که نتوانم از هیچ یک از دو عنوان «پزشک» و «درجهی عالی» برای مدت طولانی استفاده کنم. شبی در 1919، اواخر پاییز، در حالیکه سوار یک قطار شل و ول بودم، زیر نور شمعی که در یک شیشهی نفت سفید جا داده شده بود، اولین داستان کوتاهم را نوشتم و آن را برای سردبیر یک روزنامه در شهری که قطار مرا با خود به آنجا کشاند، بردم. داستانم آنجا چاپ شد. بعد از آن، چند پاورقی چاپ کردم. در ابتدای 1920 عنوان «با درجهی عالیام» را کنار گذاشتم و شروع به نوشتن کردم. در استانی دور زندگی میکردم و سه نمایشنامه را در تئاتر محلی روی صحنه بردم. بعدها، در مسکو در 1923 پس از بازخوانی آنها، همه را با عجله نابود کردم. امیدوارم حتی یک نسخه از آنها در جایی باقی نمانده باشد. در پایان 1921، بدون پول و بیچیز به مسکو آمدم تا برای همیشه آنجا بمانم. در مسکو مدت طولانی سختی کشیدم، برای تامین معاشم بهعنوان گزارشگر و پاورقینویس در روزنامهها کار کردم و از این عناوین عاری از تمایز متنفر شدم. درضمن، از سردبیرها متنفر شدم، هنوز از آنها متنفرم و تا آخر عمرم هم متنفر خواهم بود. در روزنامهی برلینی «در آستانه» (ناکانونه) به مدت دو سال پاورقیهای بلند هجو و طنز مینوشتم. کتاب «یادداشتهایی بر سرآستینها» را زیر نور یک لامپ برقی کمسو، و نه نور شمع، تالیف کردم. این کتاب را انتشارات «در آستانه» (ناکانونه) در برلین از من خرید و قول چاپ آن را در می 1923 داد، ولی اصلاً چاپ نشد. این قضیه اول خیلی نگرانم کرد ولی بعد بیتفاوت شدم. تعدادی داستان در مجلات مسکو و لنینگراد منتشر کردم. رمان «گارد سفید» را در مدت یکسال نوشتم. من این رمان را بیشتر از همه آثارم دوست دارم».
«بولگاکف چه جور آدمی بود؟» پاول الکساندرویچ مارکوف، کارگردان و منتقد و مورخ تئاتر، بولگاکف را در میان نویسندگان روسی «فردی بسیار جذاب، تیز و غیرمنتظره» توصیف میکند. از نگاه سرگئی الکساندرویچ یرمولینسکی، نویسنده و نمایشنامهنویس، «بولگاکف فردی اجتماعی، اما مرموز بود. او بهمراتب مرموزتر از آن چیزی بود که در معاشرت هر روزهی دوستانه به نظر میرسیدم». ویتالی یاکولویچ ویلنکین، منتقد ادبی و مورخ تئاتر، میگوید: «به سوال بولگاکوف چه جور آدمی بود، میتوان بلافاصله پاسخ داد. همیشه و در هر شرایطی بیباک. احساساتی، اما قوی. آدمی قابل اعتماد که فریب و خیانت را نمیبخشید. او تجسم وجدان و شرافت فسادناپذیر بود. روزی بولگاکف خیلی غیرمنتظره از من پرسید: «به من بگویید، از نظر شما مهمترین صفت ناپسند انسانی کدام است؟» من گیج شدم و گفتم: «نمیدانم، در موردش فکر نکردم». او گفت: «اما من میدانم. بزدلی از همه مهمتر است، چرا که سایر صفات انسانی از آن سرچشمه میگیرند». فکر میکنم این گفتگو تصادفی نبود. او احتمالاً لحظات یاسآلودی را سپری میکرد، اما این قضیه را از دوستانش پنهان میکرد. من شخصاً او را فردی بدخلق، درخود فرورفته، تسلیم و واداده نمیدیدم. برعکس، نیرویی در درونش احساس میشد. او علاقهاش به مردم را حفظ میکرد (او به آدمهای زیادی کمک میکرد، اما کمتر کسی از آن باخبر بود). او حس طنز خود را که در واقع بیشتر حالت طعنهآمیز داشت، حفظ میکرد. آنا آخماتووا هم در شعر «به یاد بولگاکف» (1940) به این مطلب اشاره میکند: «تو شراب مینوشیدی، شوخیهایت شبیه هیچ کس نبود، و در دیوارهای تنگ و دلگیر، گرفتار و خفه شدی». طعنهی بولگاکف اغلب به دنیای تئاتر و ادبیات مربوط میشد. اما من هرگز یک جملهی حسادتآمیز از او نشنیدم و او هیچ وقت خودش را در تقابل با سایر نویسندگانی که سرنوشتشان شادتر بود، قرار نمیداد».
دیدگاهها و باورهای سیاسی میخائیل بولگاکوف این نویسنده قرن بیستم را میتوان از خلال خاطرات نزدیکان و دوستانش و همچنین اظهارات شخصیاش در بازجویی در ادارهی مشترک سیاسی دولتی وابسته به شورای کمیساریای خلق اتحاد جماهیر شوروی (اُ گ پ او) به خوبی درک کرد. بولگاکف در بخشی از صورتجلسهی بازجوییاش در 22 سپتامبر 1926 به صراحت از علاقهی خود به سفیدها (روسهای سفید) میگوید: «در پاییز 1919 در ولادیقفقاز در کنار سفیدها شروع به کار ادبی کردم. در مطبوعات سفیدها داستانهای کوتاه و پاورقیهای انتقادی مینوشتم. در نوشتههایم نگرش انتقادی و خصمانهای نسبت به روسیه شوروی داشتم. <...> از آگوست 1919 تا فوریهی 1920 در قلمرو سفیدها بودم. حس تعلق خاطر و همدلی با سفیدهایی داشتم که عقبنشینی آنها را با وحشت و حیرت تماشا میکردم». سرگئی الکساندرویچ یرمولینسکی، نمایشنامهنویس و از دوستان نزدیک بولگاکف، میگوید: «او یک شورشی ناراضی نبود! وضعیت نویسندهای که با جادادن کنایههای بهاصطلاح جسورانه و مهم روز در آثارش برای کسب محبوبیت تقلا میکند، برایش غیرقابل تحمل بود. او این شکل از نارضایتی را «نیش زدن به دولت شوروی از زیر پتو» مینامید و برایش مشمئزکننده بود، اما از نوشتن قصاید باشکوه و یا چکامههای لطیف نیز قاطعانه خودداری میکرد». روبن نیکولاویچ سیمونوف، بازیگر و کارگردان تئاتر، در مورد دیدگاه ضدجنگ بولگاکف میگوید: «آخرین ملاقاتم با نمایشنامهنویس در سال 1940 را به یاد دارم. آلمانیها به فرانسه حمله کرده بودند. میخائیل آفاناسییویچ میگفت: «چقدر وحشتناکه که آلمانیها به فرانسه حمله کردند. این جنگ به اتحاد جماهیر شوروی هم سرایت خواهد کرد. <...> او به من گفت: «میدونی، روبن نیکولایویچ، من در هر حال یک صلحطلبم. من مخالف قتل، ظلم، جنگ بیمعنی هستم».
مطالب برگرفته از سایت روسی http://m-bulgakov.ru/
ترجمهی فرشته مشهدی رفیع