موضوع اصلی | ادبیات و شعر | |
---|---|---|
موضوع فرعی | رمان خارجی | |
نویسنده | گابریل گارسیا مارکز | از این نویسنده |
ناشر | چلچله | از این ناشر |
مترجم | مینو جواهری | از این مترجم |
نوبت چاپ | 1 | |
سال چاپ | 1395 | |
شابک | 9789648329834 | |
نوع جلد | شومیز | |
قطع | رقعي | |
وزن | 414 گرم | |
تعداد صفحات | 355 صفحه |
گابریل گارسیا مارکز (۲۰۱۴- ۱۹۲۷)، نویسنده کلمبیایی برنده جایزه نوبل ادبیات است.
در بخشی از کتاب که به سالهای پایانی زندگی ژنرال سیمون بولیوار، رهبر جنبش استقلال آمریکای جنوبی میپردازد میخوانیم
«وقتی که کرجیها به ساحل رودخانه رسیدند خوزه از پنجرهی داخل چادری که در کرجی بود برخاست و از پنجرهی داخل آن به بیرون نگاه کرد و مشاهده کرد که کرجیها در ساحل شهر موردنظر لنگر انداخته. سپس قایق توپداری را در بندر مشاهده کرد. سپس بلافاصله این خبر رسیدن به شهر را به ژنرال رساند و آهسته در گوشش گفت قربان ما به شهر مومپوکس رسیدیم ژنرال درحالی که روی ننویش دراز کشیده بود گفت «مومپوکس کشور خدا».
کرجیها آرام آرام به ساحل نزدیکتر میشد و امواج رودخانه آرامتر و ملایمتر به دیوارههای کرجی برخورد میکرد. هوا بسیار گرم بود. ژنرال با اینکه از تماشای طلوع صبح بسیار لذّت برده بود امّا ساعاتی بود که باز هم در خودش فرو رفته و به غم سنگینی دچار شده بود. و درحالی که روی ننویش دراز کشیده بود اندوه زیادی را تحمل میکرد. آن روز هم با کسی صحبت نکرد، نامهای دیکته نکرد، و حتّی از دوستانش سؤالی نپرسید. که همگی نشانگر اندوه عمیق او نسبت به زندگی بود. و تنها روی ننویش دراز کشیده و در آن هوای بسیار گرم خود را در پتو پیچانده و بدون آنکه سخنی بگوید چشمانش را بسته و به افکارش فرو رفته بود.
خوزه پالاسیوس که ژنرال را صدا کرد مجدداً به آرام و آهستگی کنار گوش ژنرال سخنش را تکرار کرد «به شهر مومپوکس رسیدیم.» این بار هم ژنرال بدون آنکه چشمانش را باز کند گفت «شهر مومپوکس اصلاً وجود ندارد. بعضی اوقات ما فقط خواب آن را میبینیم امّا این شهر اصلاً وجود ندارد.» خوزه گفت «جناب ژنرال اما من هم اکنون میتوانم برج سانتاباربارا را ببینم.»
آخرین بریده ها
افزودن بریده کتاب