موضوع اصلی | ادبیات و شعر | |
---|---|---|
موضوع فرعی | شعر فارسی | |
نویسنده | محمود خواجوی کرمانی | از این نویسنده |
ناشر | نگاه | از این ناشر |
مترجم | -- | از این مترجم |
نوبت چاپ | 2 | |
سال چاپ | 1398 | |
شابک | 9789643519582 | |
نوع جلد | زركوب | |
قطع | وزيري | |
وزن | 1268 گرم | |
تعداد صفحات | 917 صفحه |
فریاد که دل نماند و جان رفت
از تن همه طاقت و توان رفت
آن درد کجا و آن طلب کو
آن عهد گذشت و آن زمان رفت
بیچاره امین که با غم و درد
با دست تهى از این جهان رفت
در آغاز دیوان خواجوی کرمانی می خوانیم
زندگانى خواجو
در خاندان یکى از بزرگان کرمان طفلى شبانگاه در خواب دید که فرشتهاى چون بدر منیر به سوى زمین مىآید و پس از لحظهاى به بام سراى وى نشست و گویى براى او پیغامى آورده است جهان پیش چشم او روشن گشت و جانى نو در کالبد خویش یافت، صبح چون برخاست داستان خواب دوش به کسان باز گفت و آنان تعبیر از معبّر خواستند. نوید داد که این کودک در مُلک سُخن فرمانروایى مسلّم و شاعرى مشهور عالم خواهد شد.
سالى چند گذشت هنوز عماد فقیه و جلال عَضُد در کرمان و یزد شهرتى نداشتند که آوازه شاعرى شیرینسخن در بیشتر بلاد عراق پیچیده بود.
این شاعر جوان خواجو بود که اشعار نغزش در عراق شهر به شهر دست به دست مىگشت.
پدر خواجو علىبن محمود که از اکابر کرمان بود نام خواجو را محمود ؛ کنیتش را
ابوالعطا ملقب به کمالالدین نهاد و بعدها چون به شیخ مرشد ابواسحق کازرونى ارادت
مىورزید و از مریدان او بود به مرشدى مشهور شد.
خواجو روز و ماه و سال تولد خود را در پایان مثنوى گل و نوروز چنین به نظم آورده است
برین مینوى مینا نام زرکار چو آدم گشته گندم را خریدار
شبِ روز الف از مه شده کاف فکنده آهوى شب نافه از ناف
رسیده ماه ذوالحجّه به عشرین به بام آورده گردون خشت زرّین
ز هجرت ششصد و هشتاد و نه سال شده پنجاه روز از ماه شوّال
وگر عقدت ز رومى مىگشاید دو افزون بر هزار و ششصد آید
ورت خود یزدجردى مىدهد دست یکى را طرح کن در ششصد و شصت
ور از زیج ملک شاهى سگالى شده هفده ز دىماه جلالى
دوصد را ضبط کن، وانگه دو شش خواه که روشن گرددت سال ملکشاه
ز پیران پرس کاین چندست و آن چون که از پیر آید این تاریخ بیرون
چنین آمد حروف هفت هیکل نجوم چرخ را از این بود مدخل
من از کتم عدم برداشتم راه سمن زار وجودم شد چراگاه
بز کوهى در آن دم در کمر بود شهنشاه فلک زرّین سپَر بود
ز حل کاو بود طالع را خداوند به برج برّه بود افتاده در بند
پدر محمود کرد آن لحظه نامم ولى من خود نمىدانم کدامم
پس تولد وى شب یکشنبه بیستم ذىالحجّه سال ۶۸۹ که ۱۶۰۲ رومى و ۶۵۹ یزدجردى و ۱۷ دى ماه ۲۱۲ جلالى مىشود هنگامى که آفتاب در برج جُدى و زُحل در برج حمل بوده اتفاق افتاده است.
در میان شعرا تاریخ تولد هیچیک چنین روشن نیست و ضبط چنین تاریخ ولادتى را خاندان دانشمندى باید و اکنون که قریب هفتصد سال از آن تاریخ گذشته است اگر کسى منجّم نباشد نمىتواند زائجه ولادت خویش را اینگونه بیان کند.
روزگار خُردى و جوانى خواجو به کسب علوم متداول آن زمان و دریافتن رموز شاعرى که از آغاز جوانى بدان ذوق تمام داشت در کرمان سپرى شده است و در اشعار این استاد گرانمایه آثار ظهور حوادث شگفتى از این زمان نمودار نیست و حتّى از حیات و مرگ پدر و مادر که مسلّمآ در زندگانى هرکس خاصه شاعر تأثیر فراوان دارد مصراعى هم در دیوان او دیده نمىشود. خواجو کرمانآباد آن عصر و زمان را براى زندگانى خویش شایسته نمىدید و پیوسته مرغ روحش فراتر از آن قفس تنگ پرواز مىکرد، از اشعارش این معنى روشن برمىآید.
*
چو درین مرحله خواجو اثر گنج نیافت ترک این منزل ویران نکند چون نکند
*
خواجو این منزل ویران نه به اندازه توست از اقالیم جهان خطّه کرمان کم گیر
*
ایّوب صبوریم که از محنتِ کرمان چون یوسف گمگشته به کنعان نرسیدیم
*
خرَّم آن روز که از خطّه کرمان بروم دل و جان داده ز دست از پى جانان بروم
و در پایان این غزل گفته است
همچو خواجو گَرَم از گنج نصیبى ندهند رخت بر بندم و زین منزل ویران بروم
*
ز خانه هیچ نخیزد، سفر گزین خواجو که شمع دل بنشاند آنکه در وطن بنشست
*
میل خواجو همه خود سوى عراقست مگر صبر ایّوب خلاصى دهد از کرمانش
و در این معنى ابیات بسیار دارد.
بالاخره از آن منزل ویران نجات یافت و به شیراز که سالها در آرزوى آن بود و مىگفت خنک آن باد که از جانب شیراز آید، رهسپار شد.
مدّتى در شیراز بزیست و براى کسب کمال، بیشتر ایّام به خدمت علما و فضلا مىرسید. بالاخره به کازرون رفت و به خدمت شیخامینالدوله محمد کازرونى رسید و از انفاس روحپرور این عارف روشنضمیر مشام جان را معطر ساخت و حلقه بندگى وى در گوش کرد.
خواجو خود در رسالهالبادیه نوشته است «روى در بارگاه دل کردم پشت بر کارگاه گِل کردم. وطن در صحن بستان انابت گزیدم و رایحه ریحان اجابت شنیدم … غبار هستى از مهد خاک فرو رُفتم و چون روحالقدس روى به عالم قدس آورده با قدّوسیان انس گرفتم … داعیه سفر قبلهام دامن جان بگرفت و جاذبه احرام حرم در گریبان روان آویخت که نیّت حج اداى قرضى لازم و قضاى فرضى واجب است بلکه رُکنى از ارکان ایمان و بابى از بیان اسلام.
هر که را شوق حرم باشد از آن نندیشد که ره بادیه از خار مغیلان خطرست
به آهنگ حجاز ساز سفر ساختم و با بزرگان عراق از راه سپاهان بیرون تاختم.»
خواجو نخست به اصفهان رفت و در آنجا چندى برآسود، آنگاه ساز و برگ سفر ساز کرد و روى به جانب سایر بلاد فرمود. در سفرها گاه از رنج راه در ناله و افغان بود و زمانى از بىزرى زارىکنان. در جرون از تشنگى مىنالید و در همدان از گرسنگى.
چنانکه گفته است
به اختیار کسى هرگز اختیار کند جرون و تشنگى و باد گرم و تابستان
*
فریاد که گر تشنه درین شهر بمیرم جز دیده کس آبى به لبم برنچکاند
*
افکنده سپهرم به دیارى که وجودم گر خاک شود باد به کرمان نرساند
*
هیچ زر در همیان نیست بدین سکّه که ما از رخ زرد به سوى همدان آوردیم
و روزى مرکبش در راه از خستگى جان مىداد و خود از بىنانى نالهکنان از آشنایان توشه راه و مرکب مىخواست.
تا چرخ مرا بدین دیار افکندست بس خون که ز دیده در کنار افکندست
خواهم که ازین مرحله بر بندم رخت کارم به الاغ و توشهاى در بندست
الجایتو سلطان محمد وفات یافته و سلطان ابوسعید در سال ۷۱۶ جانشین پدر شده بود، لیکن کلّیه کارها به دست امیر چوپان و اولادش فیصل مىیافت. امیر چوپان از امراى مسلمان و بزرگ الجایتو بود و در عهد سلطنت وى امیرالامرایى یافت، نخست خواهر سلطان دولندى را به عقد ازدواج درآورد. چون او مُرد، ساتىبیگ خواهر دیگر ابوسعید را گرفت و پایه و اعتبار او روز به روز افزون مىشد تا آنکه الجایتو وفات یافت و ابوسعید به سلطنت رسید. در آغاز سلطنت ابوسعید؛ امیر چوپان همچنان مقتدر و با شوکت بود، اما کمى بعد مورد غضب واقع شد و به قتل رسید و داستان وى چنین است
پسران امیر چوپان هر یک حکومت سرزمینى را داشتند و در کلّیه امور مملکت مداخله مىکردند امیر شیخ حسن پسر بزرگ او که بعدها به امیر شیخ حسن کوچک مشهور گردید حاکم خراسان و مازندران بود، امیر تیمورتاش پسر دیگر بر آسیاى صغیر و آناطولى حکومت مىکرد؛ در آنجا سکّه و خطبه سلطنت به نام خویش زد و خواند و ایلچى به مصر و شام روانه ساخت و طلب کمک کرد که عراقین و خراسان را بگیرد. امیرچوپان چون از این داستان آگاه شد با اجازه ابوسعید لشکر به بلاد روم کشید و امیر تیمورتاش را دستگیر کرد و آنان که وى را تحریک کرده بودند کشت و تیمورتاش را به خدمت ایلخان آورد و سلطان او را عفو فرمود و دیگر بار با همان منصب و مقام به روم فرستاد.
پسر سوم امیرچوپان، دمشق خواجو نیابت کلّ امور مملکت را در دربار ایلخان داشت و اکثر ملازم خدمت ابوسعید بود.
پسر دیگر امیر محمود حاکم ارمنستان و گرجستان بود.
امیر چوپان دخترى زیبا به نام بغداد خاتون داشت که در سال ۷۲۳ به عقد امیرشیخ حسن گورکان که بعدها به نام شیخ حسن بزرگ ایلکانى معروف شد درآمد. ابوسعید در ۷۲۵ که جوانى بیست ساله و پرشور بود به بغداد خاتون عشق مىورزید و چنان دلباخته او شد که جز وصال بغداد خاتون آرزویى در دل نداشت و اکثر به یاد او شعر مىساخت، بالاخره یکى از محرمان خویش را پیش امیر چوپان فرستاد و داستان عشق بغداد خاتون را نزد وى آشکار ساخت.
امیرچوپان از این پیشامد ملول شد و پنداشت که دورى دختر سبب اطفاى آتش عشق است، بغداد خاتون و امیرشیخ حسن را آنگاه که ابوسعید عازم بغداد بود به قراباغ فرستاد و خود به بهانهاى با سپاه به خراسان رفت.
ابوسعید دریافته بود که امیر چوپان مانع وصال معشوقه است، سخت از او رنجیده بود. دشمنان امیرچوپان و پسرانش فرصت را مغتنم شمرده، او را در نظر ابوسعید متّهم به استبداد و استقلال کردند. از جمله کسانى که به آتش غضب ابوسعید دامن مىزدند خواجه رکنالدین صائن فسایى وزیر بود که در این سال یعنى ۷۲۵ وزارت یافته بود، امیرچوپان، رکنالدین صاین را که در کار دمشق خواجه سخت اخلال مىکرد با خود به خراسان برد.
در سلطانیه دشمنان دمشق خواجه به سلطان ابوسعید گفتند دمشق خواجه با قنقاى خاتون که یکى از زنان الجایتو سلطان محمد بود سر و سرّى دارد. ابوسعید نهانى بفرمود حقیقت روشن کنند. شبى که دمشق خواجه به سراى قنقاى رفته بود پادشاه را خبر کردند، دمشق خواجه که مردى چابک و دلیر بود از قلعه سلطانیه فرار کرد، وى را تعقیب کرده گرفتند و به فرمان ابوسعید در سال ۷۲۷ کشتند.
ابوسعید کمر استیصال امیرچوپان و کسانش بر میان بست. پنهانى به امراى خراسان نوشت که دمشق خواجه به جرم اعمال زشت کشته شد و باید چوپانیان در هر کجا که هستند به قتل آیند تا از این پس به خاندان ایلخان اینگونه گستاخى روا ندارند و قبل از اینکه امیر چوپان از این ماجرا آگاه شود او را به عدم فرستید.
امرا چون قدرت مخالفت نداشتند قصّه به امیر چوپان خواندند و فرمان ابوسعید به وى نمودند و نسبت به او اظهار انقیاد کردند.
در بادغیس خبر قتل دمشق خواجه به امیر چوپان رسید و به یاد سعایتهاى رکنالدین صائن فسایى افتاد، امر کرد او را کشتند و در مشهد امراى خویش را سوگند وفادارى داد و به
جانب رى حرکت کرد، در سمنان خدمت علاءالدوله سمنانى رسید و به سابقه دوستى و ارادت از علاءالدوله خواست که ابوسعید را دیدار کند واز هر طریق که تواند آتش غضب او را فرو نشاند علاءالدوله تمنّاى وى پذیرفت، به روایتى در قزوین، به قولى در سلطانیه ابوسعید را دیدار کرد و هرچه اصرار ورزید مفید نیفتاد و بىنتیجه بازگشت.
امیرچوپان که با هفتاد هزار سپاهى براى جنگ با ابوسعید عازم تبریز بود در رى بیشتر لشکریانش شب هنگام کوچ کردند و چون حال سپاه چنین دید به بقیّه نیز بىاعتماد شد. نزدیک ساوه ساتى بیگ خواهر ابوسعید را با پسر خردسال و زن دیگر خود کردوجین به نزد ابوسعید فرستاد و خود با تنى چند به سرعت به خراسان بازگشت و به هرات نزد ملک غیاثالدین محمدبن ملک فخرالدین (۷۰۷ـ۷۲۹ ه ) رفت. ابوسعید به ملک غیاثالدین نامه نوشت که امیر چوپان را بکشد و به پاداش این خدمت زن او کردوجین که مالک املاک اتابکان فارس مىباشد به زنى از آنِ او باشد.
ملک غیاثالدین با آنکه از امیر چوپان نیکى و احسان فراوان دیده بود دستور داد او را گرفته به زندان افکندند و پس از روزى چند خفه کردند. چون خاطر سلطان ابوسعید از جانب امیرچوپان آسوده شد، قاضىالقضاه مبارکشاه را نزد امیرشیخ حسن بزرگ ایلکانى گسیل داشت که بغداد خاتون را طلاق گوید، امیرشیخ حسن جز اطاعت چاره نداشت ناگزیر دل از همسر برکند و چون مدت شرعى به سر آمد سلطان ابوسعید وى را به زنى گرفت.
پس از قتل دمشق خواجه، ابوسعید وزارت به خواجه غیاثالدین محمد پسر خواجه رشیدالدین فضلالله (۷۱۸ ه ) که خواجو وى را در اشعار بسیار ستوده است تفویض فرمود و پس از چندى آتش غضب وى نسبت به چوپانیان فرو نشست. سالى چند برآمد، ابوسعید دلبسته دلشادخاتون برادرزاده بغداد خاتون شد و او را به عقد ازدواج خود درآورد.
سلطان ابوسعید در آغاز سلطنت حکومت فارس را به کردوجین دختر منکو تیموربن هلاکوخان که مادرش ابش خاتون بنت اتابک سعدبن ابوبکر زنگى بود واگذاشت و کردوجین با شوهر خود قرا محمد متصدى انجام مهام فارس بود و با وجود علّو نسب به حُسن صورت و صفاى اعتقاد و وفور انصاف اتّصاف داشت. در سال ۷۲۲ ملک عزّالدین عبدالعزیز پسر ملک الاسلام جمالالدین ابراهیم طیبى که سالها پدرش حکومت تمام فارس را داشت حاکم فارس شد و او سالى چند به اتفاق برادران خود به حکومت فارس اشتغال جست. ملک عزالّدین به
سعایت دمشق خواجه در ۷۲۵ ه . کشته شد و برادرش نیز در تبریز وفات یافت و حکومت فارس و اصفهان و کرمان به امیر تالشبن حسنبن امیر چوپان مفوّض گشت و او مملکت فارس را به ملک شرفالدین شاه محمودمىرسید سپرد.
ملک شرفالدین محمود اینجو را چهار پسر بود جلالالدین مسعود شاه ؛ ملک
غیاثالدین کیخسرو ؛ امیرشمسالدین محمد؛ امیرجمالالدین شیخ ابواسحق این چهار پسر در تحت سرپرستى پدر در نواحى مختلف فارس و کرمان متصدى کارهاى مالیات و حکومت بودند. محمودشاه در زمان حکومت کردوجین به عنوان وزارت اصفهان و فارس و کرمان و یزد و کیش و بحرین به فارس آمد، پس از مدتى وى را استقلالى پدید گشت و چون مردى کاردان و مدبّر و توانگر بود نزد سلطان ابوسعید اعتبار و قدرى یافت. پسرش ملک جلالالدین مسعود شاه با دختر یا خواهر خواجه غیاثالدین محمد وزیر پسر خواجه رشید ازدواج کرد و ازاینرو دست او و پسرانش در کارهاى دیوانى باز شد، خاصه محمود شاه که پیوسته در اردو مقیم بود و خواجه را مشاور.
در سال ۷۳۴ ه . ابوسعید ملک شرفالدین محمود را از شغل خود معزول کرد و اندکى بعد امیر مسافر ایناق را که در آن عهد از امراى معروف بود به حکومت فارس مأمور فرمود، شاه محمود بر مال و منال خود در فارس بیمناک شده به همدستى جمعى به قصد کشتن امیر مسافر به خانه او هجوم بردند.
امیر مسافر فرار کرده به قصر ایلخان پناه برد، شاه محمود قصر سلطان ابوسعید را محاصره کرد و امیر مسافر را بطلبید کار گستاخى و جسارت چونان شد که چند تیر بر در و دیوار خانه ابوسعید زدند و پادشاه مستأصل ماند و مىخواست امیر مسافر را به دشمنان تسلیم کند که خواجه لؤلؤ و جماعتى از امرا آنان را دستگیر کردند، ابوسعید حکم به قتل آنها کرد. خواجه غیاثالدین محمد و خواجه لؤلؤ شفاعت کردند، پادشاه از قتل آنان گذشت لیکن بفرمود هر یک در قلعهاى محبوس باشند.
امیر شرفالدین محمود را به قلعه طبرک اصفهان و پسرش ملک جلالالدین مسعود را به روم نزد امیر شیخ حسن ایلکانى فرستادند. شرفالدین محمود در حبس چندان نماند زیرا پس
از مدتى به وساطت خواجه غیاثالدین محمد از زندان رهایى یافت و باز مورد عنایت و لطف سلطان ابوسعید واقع شد و اکثر همراه اردو بود. جلالالدین مسعود شاه هم در روم به عنوان نیابت تا مرگ ابوسعید نزد امیرشیخ حسن ماند.
امیر مسافر ایناق در سال ۷۳۵ ه . به فارس رفت، ولى ملک غیاثالدین کیخسرو به او اعتنایى نکرد و اکثر مزاحم وى بود تا آنکه ابوسعید مُرد و غیاثالدین کیخسرو به شیراز آمده وى را گرفته به تبریز تبعید کرد.
سلطان ابوسعید در سال ۷۳۶ ه . وفات یافت و چون پسر نداشت آرپاخان یکى از نوادگان اریق بوکا برادر هولاکو بر حسب وصیت وى پادشاه شد.
او براى استحکام ارکان سلطنت ساتىبیک دختر الجایتو سلطان محمد را به عقد ازدواج درآورد.
خواجو هنگام آغاز مسافرت به نام سلطان ابوسعید شروع به نظم مثنوى هماى و همایون کرد، آرزو داشت پس از مسافرت و اتمام این منظومه آن را تقدیم این پادشاه کند. در سال ۷۳۲ ه . مثنوى در بغداد تمام شد و چهار سال بعد خواجو به تبریز رفت تا پاداش خدمت خویش دریابد.
لیکن ابوسعید در آن هنگام وفات یافت، مرگ ابوسعید وى را آزرده ساخت. در این زمان خواجه تاجالدین احمد عراقى و شمسالدین محمود صائن قاضى و فرزندش رکنالدین عمید الملک ظاهرآ براى عرض تهنیت جلوس آرپاخان و زمین بوس خدمت ایلخان رسیدند.
در اردو تاجالدین احمد به سابقه مهر و دوستى از مدّاح قدیم خویش یاد کرد و شمسالدین صائن را برانگیخت که خواجو را مورد عنایت و توجه قرار دهد، از مثنوى هماى و همایون او سخن آغاز گشت و خواجو از این منظومه داستانها خواند همه نظم وى را بپسندیدند. شمسالدین محمود صائن و رکنالدین عمیدالملک وى را بسیار بنواختند و در حق او احسان بىشمار کردند.
خواجو در این مثنوى گفته است بزرگان که در اردو بودند از احسان تاجالدین احمد و شمسالدین صائن و عمیدالملک در شگفت شدند و آنان نیز به قدر همّت کیسهها بگشودند و مرا از مال جهان بىنیاز کردند، به هر صورت بیش از آنچه که از سلطان ابوسعید انتظار داشت به وى زر رسید.
بالاخره این مثنوى را چنانکه در جاى خود خواهیم نوشت به نام این چند تن وزیر دانش دوست و هنرپرور تمام کرد.
آرپاخان، امیر شرفالدین محمود شاه را به اتّهام اینکه یکى از اعقاب هلاکوخان را در خانه خود پنهان ساخته و خیال دارد اسباب پادشاهى او را فراهم کند در تبریز کشت.
اولاد امیر شرفالدین محمود از تبریز فرار کردند، جلالالدین مسعود که پس از مرگ ابوسعید به ایران آمده بود به روم بازگشت، امیرشمسالدین محمد و امیر شیخ ابواسحق به دیار بکر پناه بردند.
امیرعلى پادشاه دیار بکر با ایلخانى آرپاخان موافق نبود، ازاینرو موسى خان نامى از نوادگان بایدوخان را برداشته از دیار بکر عازم آذربایجان شد و پس از جنگى در کنار رودخانه جغاتو، آرپاخان شکست خورد. خواجه غیاثالدین نزدیک مراغه و آرپاخان در اطراف زنجان گرفتار شدند، خواجه به امر امیرعلى پادشاه به قتل رسید و آرپاخان را به اولاد محمود شاه که در این اوان به تبریز آمده بودند تسلیم کرد که به قصاص خون پدر به سزا رسانند. امیر جلالالدین مسعود شاه که ارشد اولاد شرفالدین محمود بود آرپاخان را در شوال ۷۳۶ ه . کشت و به اتفاق برادران جنازه پدر را به شیراز بردند و در جوار مقبره شیخ کبیر ابوعبدالله محمدبن خفیف شیرازى به خاک سپردند.
آخرین بریده ها
افزودن بریده کتاب