قیمت :
90,000 تومان

مجموعه اشعار حمید مصدق

نگاه

امتیاز این کتاب

امتیاز 0 / 0 رای
موضوع اصلی ادبیات و شعر
موضوع فرعی شعر فارسی
نویسنده حمید مصدق از این نویسنده
ناشر نگاه از این ناشر
نوبت چاپ 15
سال چاپ 1398
شابک 9786003761643
نوع جلد زركوب
قطع پالتوئي
وزن 712 گرم
تعداد صفحات 772 صفحه
گزیده‌ای از کتاب مجموعه اشعار حمید مصدق

در آغاز کتاب مجموعه اشعار حمید مصدق، می‌خوانیم

فهرست

درفش کاویان ۱۵

مقدمه شاهنامه ابومنصورى ۱۷

درآمد ۱۹

منظومه درفش کاویان ۲۳

آبى، خاکسترى، سیاه ۵۳

درآمد ۵۵

قصیده آبى، خاکسترى، سیاه ۵۷

در رهگذار باد ۹۱

درآمد ۹۳

۱ـ گیرم که آب رفته به جوى آید ۹۷

۲ـ من با بطالت پدرم هرگز بیعت نمى‌کنم ۱۴۳

۳ـ با خویشتن نشستن در خویشتن شکستن ۱۷۷

۴ـ آیا چه کس تو را، از مهربان شدن… ۲۰۳

۵ـ اى کاش شوکران،… ۲۳۹

از جدایى‌ها ۲۵۹

دفتر نخست ۲۶۱

درآمد ۲۶۳

اشعار ۱ تا ۲۰ ۲۶۵

دفتر دوم ۳۱۷

درآمد ۳۱۹

اشعار ۲۱ تا ۳۷ ۳۲۱

سال‌هاى صبورى ۳۷۵

دفتر اول چشمه عشق ۳۷۷

شعر عشق ۳۸۱

غزلواره ۳۸۲

رشک نوبهار ۳۸۶

حسادت ۳۹۰

شاه بیت ۳۹۴

پیوند جاودان ۳۹۵

لبخندِ دَره ۳۹۶

حیرت ۳۹۹

درویش درد اندیش ۴۰۰

هرگز ۴۰۳

تمنا ۴۰۴

تک‌درخت ۴۰۵

این هم روایتى است ۴۰۸

شبى بر ساحل زنده‌رود ۴۱۱

برخورد ۴۱۳

افسوس ۴۱۵

شکست غرور ۴۱۶

زیر خاکستر ۴۱۷

خواب خوب ۴۲۱

افسانه مردم ۴۲۴

خون و جنون ۴۲۶

از این‌جا تا مصیبت ۴۲۷

خورشید خاک ۴۳۰

آفتاب و ذرّه ۴۳۴

تصویر در قصیده ۴۳۶

آرزوى نقشْ بر آب ۴۳۸

چهل سالگى ۴۴۱

بهار غریب ۴۴۴

ترانه خوان عشق ۴۴۸

اسیر صبح بناگوش ۴۵۰

سنگ صبور ۴۵۲

باغبان ۴۵۴

مرمر بلند اندام ۴۵۵

روح سیاوش ۴۵۷

صدر جهان ۴۵۹

امید وفا ۴۶۱

آتش عشق ۴۶۳

غزل ۴۶۵

لن‌ترانى ۴۶۷

سپاهِ دِرم ۴۶۹

از جدایى‌ها ۴۷۱

بى‌تو، با تو ۴۷۳

دفتر دوم اشارات ۴۷۵

آخرین تیر ۴۷۸

آرزو ۴۸۰

قدرت و قلم ۴۸۱

شیر سنگى ۴۸۴

نفس سوخته تاکستان ۴۸۷

گِرد و گردو ۴۸۹

جوان جنگجوى ایل ۴۹۲

ارزش انسان ۴۹۵

خودشکن ۴۹۷

مرگِ برگ ۴۹۹

در میخانه ۵۰۱

مردان حادثه، دریانوردها ۵۰۳

انتظار ۵۰۶

معجزه ایمان ۵۰۹

ارمغان شب ۵۱۲

چشم بر راه ۵۱۵

تکدّى ۵۱۷

رُخصت آواز ۵۱۸

رهگذر با من گفت ۵۱۹

در کنار زنده‌رود ۵۲۲

مرگ شهزاده ۵۲۷

ناباور ۵۲۹

حرف آخر ۵۳۱

تشنه خون ۵۳۲

شکست سکوت ۵۳۵

ایمان به بازگشت ۵۳۶

توقع ۵۳۷

غرورى‌ست در من ۵۳۹

عزم ویرانى ۵۴۲

تصویر ۵۴۳

پایدار ۵۴۴

منظومه هستى ۱ـ برون شد ۵۴۵

۲ـ آفرینش ۵۵۰

یادنامه شهیدان ۵۵۷

رهنورد آزادگى ۵۵۹

مثنوى ۵۶۱

دشت ارغوان ۵۶۶

او را رها کنید ۵۶۸

زندانى ۵۶۹

تشویش ۵۷۱

خاموشى ۵۷۳

رهایى ۵۷۵

پیراستن ۵۷۷

رها ز شاخه ۵۷۸

شیر سرخ ۸۵۱

شیر سرخ ۵۸۳

پشمینه‌پوش ِ یوش ۵۸۵

حرکت و برکت ۵۸۷

نوشیدن مُدام ۵۸۸

هنوز هم ۵۹۱

خورشیدِ بى‌کسوف ۵۹۲

شعر و خشم و شرم ۵۹۵

شُکوهِ عشق ۵۹۷

جامِ جم ۶۰۱

بیا، بیا، که هنوز… ۶۰۲

چه بگویم؟! ۶۰۵

جهانِ گذران ۶۰۷

نقش جاودان ۶۰۸

بهارى در خزان ۶۱۱

اشکِ شب ۶۱۳

رسته از رسوایى ۶۱۵

سوگندها ۶۱۷

آشتى ۶۱۹

رنجه از خویش ۶۲۰

عشق دیرینه ۶۲۲

کرکسانِ کویرى ۶۲۵

آینه بى‌تصویر ۶۲۶

باده وحدت ۶۲۸

تبرِ حادثه ۶۳۲

در عین ناامیدى ۶۳۵

اَبَر رندِ آفاق ۶۳۶

جنونى کو؟ ۶۳۹

اندوه باغبان ۶۴۳

حسادت ۶۴۵

حُبِ وطن ۶۴۶

دانه شن ۶۴۹

بیهودگى ۶۵۲

ستاره در برکه ۶۵۳

قلم ۶۵۶

از ما به مهربانى یاد آرید ۶۵۷

اسطوره سیاوُش ۶۶۱

عصاى معجزه ۶۶۴

رشک بر آینه ۶۶۵

انتظار ۶۶۸

دریانورد ۶۷۱

شهاب و اشک ۶۷۴

حاصل عمر ۶۷۶

بوسه سرد ۶۸۰

گرگ‌ـ بَره ۶۸۴

تا بارگاهِ قدس خِرد، بارگاه توس ۶۸۸

کارندگان باد ۶۹۷

لبخند مهربانى ۶۹۸

کُردُبا ۷۰۰

هنگامِ شیون ۷۰۲

رها ز ما و من ۷۰۵

پرهیز از آینه ۷۰۷

خاطره کودکى ۷۰۸

شعر آتش ۷۱۲

رقصِ آتش ۷۱۴

زیور از زر ۷۱۷

نیماى غزل ۷۲۰

دعا به جان مدعى ۷۲۳

سرو کاشمر ۷۲۵

تکرار تیرگى ۷۲۷

نشان تو در شعر ۷۲۹

تمنا ۷۳۱

دلبسته خاک ۷۳۲

پرواز روح ۷۳۴

سیل ۷۳۶

پرواز ایکار ۷۳۹

غزل ۷۴۱

قتل نفس ۷۴۳

اما تو!! ۷۴۴

الا یا ایها الساقى! ۷۴۵

تا ابدیت ۷۴۸

همدلى ۷۴۹

توسن خیال ۷۵۰

هم بیم هم امید ۷۵۲

یادِ آن صدا ۷۵۶

قافیه آخرین شعر ۷۵۹

درفش کاویان

چاپ اول

۱۳۴۱

… و چیزها اندر این نامه بیاید

که سهمگین نماید

و این نیکوست

چون مغز او بدانى

تو را درست گردد و دلپذیر آید…

چون ماران که از دوش ضحاک برآمدند

این همه درست آید

ـ به نزدیک دانایان و بخردان

ـ به معنى،

و آن که دشمن دانش بود

این را زشت گرداند

و اندر جهان شگفتى فراوان است.

از مقدمه

«شاهنامه ابومنصورى»

درآمد

شبى آرام چون دریاى بى‌جنبشسکونِ ساکتِ سنگینِ سردِ شب

مرا در قعر این گرداب بى‌پایاب مى‌گیرد

دو چشم خسته‌ام را خواب مى‌گیرد

من اما دیگر از هر خواب بیزارم

حرامم باد خواب و راحت و شادى

حرامم باد آسایش

من امشب باز بیدارم

میان خواب و بیدارى

سمند خاطراتم پاى مى‌کوبد

به سوى روزگار کودکى

ـ دوران شور و شادمانى‌ها

خوشا آن روزگار کامرانى‌ها

به چشمم نقش مى‌بندد

زمانى دور همچون هاله ابهام ناپیدا

در آن رؤیا

به چشمم کودکى آسوده خوابیده‌ست در بستر

منم آن کودک آسوده و آرام

تهى دل از غم ایام

ز مهر افکنده سایه بر سر من مام

در آن دوران

نه دل پرکین

نه من غمگین،

نه شهر این‌گونه دشمنکام

دریغ از کودکى

ـ آن دوره آرامش و شادى

دریغ از روزگار خوب آزادى

سرآمد روزگار کودکى

ـ اینک در این دوران

ـ در این وادى

نه دیگر مام

نه شهر آرام

دگر هر آشنا بیگانه شد با آشناى خویش

و من بى‌مام تنها مانده در دشوارى ایام

«تو اما مادر من مادر ناکام!

«دلت خرم

ـ روانت شاد

«که من دست نیازى سوى کس

ـ هرگز نخواهم بُرد

«و جز روح تو

ـ این روح ز بند آزاد

«مرا دیگر پناهى نیست

ـ دیگر تکیه‌گاهى نیست

نبودم این چنین تنها

و مادر در دل شب‌ها

برایم داستان مى‌گفت

برایم داستان از روزگار باستان مى‌گفت

و من خاموش

سراپا گوش

و با چشمان خواب‌آلود در پیکار

نگه بیدار و گوش جان بر آن گفتار

در آن شب مادر من داستان کاوه را مى‌گفت

در آن شب داستانِ کاوه،

آن آهنگر آزاده را مى‌گفت

۱

زمانى دور

در ایرانشهرهمه در بیم

نفس در تنگناى سینه‌ها محبوس

همه خاموش

و هر فریاد در زنجیر

و پاى آرزو در بند

هزار آهنگ و آواى خروشان بود و شب خاموش

فضاى سینه از فریادها پُر بود و لب خاموش

و بادِ سرد

ـ چونان کولى ولگرد

به هر خانه، به هر کاشانه سر مى‌کرد

و با خشمى خروشان

شعله روشنگر اندیشه را

ـ مى‌کُشت

شب تاریک را تاریک‌تر مى‌کرد

نه کس بیدار

نه کس را قدرت گفتار

همه در خواب

همه خاموش

به کاخ اندر

که گرداگرد آن را برج و بارو

ـ تا دل این قیرگون دریاى وارون بود

نشسته اَژدهاک دیوخو

بر روى تخت خویشتن هشیار

مبادا کس شود بیدار

لبانش تشنه خون بود

نمانده دور

ز چشم و گوش او پنهان‌ترین جنبش

لبش را مى‌فشرد آهسته با دندان

غمین، پژمان

چنین با خویشتن نجواى گنگى داشت

«جز اینم آرزویى نیست

«که ریزم زیر تیغ خویش خون مردمانِ

هفت کشور را

ولیکن برنمى‌آورد هرگز آرزویش را

اَرَدْویسور آناهیتا

که نیک است او

که پاک است او

که در نفرت ز خوى اَژدهاک است او

در آن دوران

در ایرانشهر

همه روزش چو شب‌ها تار

همه شب‌ها ز غم سرشار

نه در روزش امیدى بود

نه شامش را سحرگاه سپیدى بود

نه یک دل در تمام شهر شادان بود

خوراک صبح و ظهر و شام مارانِ دو کتفِ اَژدهاکِ پیر

مدام از مغز سرهاى جوانان

ـ این جوانمردانِ ایران بود

جوانان را به سر شورى است توفان‌زا

امید زندگى در دل

ز بند بندگى بیزار

و این را اَژدهاک پیر مى‌دانست

از این‌رو بیشتر بیم و هراسش از جوانان بود

بیشتر بدانید

تعداد مشاهده این کتاب
181 بار
دفعاتی که پیشنهاد شده
0 بار
تعداد افرادی که این کتاب را خوانده اند
0 بار
تعداد افرادی که میخواهند این کتاب را بخوانند
0 بار

امتیاز شما به این کتاب

امتیاز 0 / 0 رای

کتاب های مرتبط

آخرین بریده ها